اشک بیپایان
ابوالقاسم محمدزاده
جامهاش آتش گرفته بود و اطراف میدوید وگریه میکرد. به هر طرف که میدوید، شعلههای آتش بلندتر میشد و زبانه میکشید. اسب سواری به طرف او آمد. از اسب پیاده شد، آتش جامهاش را خاموش کرد و او را دلداری داد و چون لبهای کبود و تشنه او را دید، ظرف آبی به او تعارف کرد تا جرعهای بنوشد. دخترک آه کشید و از خوردن آب امتناع کرد.
اسب سوار گفت؛
- دخترم چرا نمینوشی، بخور، لبهایت خشک است...
دختر آه بلندی کشید و گفت؛
- بابایم حسین تشنه بود، آیا به او هم آب دادید!؟ یا نه؟
اسب سوار گفت؛
- نه تشنه بود و تشنه ماند...
دخترک آه بلندی کشید و درحالی که اشک میریخت گفت؛
- به والله، من هم آب نمیخورم. چرا که بابایم حسین تشنه بود.
صلّی الله علیک یا رقیه بنت الحسین علیهالسلام...